مرور خاطرات مبارزان انقلاب از روزهاي سخت و سرد زندان هاي طاغوت(حفظ دستاوردهاي انقلاب در سايه اطلاعرساني به نسل جديد)
ديروز سياه و سفيد است. خاطرات قاب گرفته انقلاب و روايتهاي تصويري آن فقط دورنگ دارد، سياه و سفيد، با پس زمينهاي از تانكها كه زنجيرهايشان تن خيابان را شيار ميزند، كمي آن طرفتر به فاصله چند قدم از انبوه تانكها مردم ايستادهاند. امروز اما همه چيز رنگي است و مسافران اتوبوس به خيابانهاي اطراف چهارراه ولي عصر خيره شدهاند و دختري كه از متن ميگذرد و نميداند در 35سال قبل در اين خيابانها و كوچههاي منتهي به آن وحتي خيابانهاي منتهي به دانشگاه چه جوانهايي كه خون پاكشان بر زمين ريخته شد تا درخت انقلاب را آبياري كنند و امروز بچههاي ما بتوانند از ميوههاي آن درخت بچينند. و باز همان دختر در متن عكس رنگي، شايد اصلا نميداند سالهاي پيش نه از اين نردهها خبري بود و نه از نوشته «فقط اتوبوس» وسط خيابان. سالهاي قبل روزي مثل امروز به جاي اتوبوس، تانكها از اين خيابان عبور ميكردند و عابران مبهوت به صداي جدال زنجير تانك و آسفالت خيابان گوش ميدادند، صدايي كه خيلي زود در غريو فرياد «الله اكبر» يك ملت گم شد و رفت، گم شده و زود محو گرديد. و ملت با مشتهاي گرهكرده فرياد پيروزي سردادند و عكسهاي سياه و سفيد «امام خميني» را در دست گرفتند و بالاي سر بردند و پلاكاردهاي «نه شرقي، نه غربي، جمهوري اسلامي» و «شاه رفت» زينتبخش كادرهاي عكس عكاسان قرار گرفت.
چه حس خوبي دارند امروز اين عكسهاي سياه و سفيد، چه روايتي دارند اين عكسها. خوب كه نگاه كني امروز خاموشيشان به سخن در ميآيد و حرف ميزند، فقط كافي است كمي به اين عكسها كه اين روزها در گوشه و كنار خيابانها، مساجد، شركتها و هر كوي و برزني نصب شده است نگاه كني و خيرهشوي، كمي فقط تا صداهاي پس زمينهها را بشنوي! ولي نه! اين فقط كافي نيست، هر چند هزاران حرف نگفته ميتواني از متن و حاشيه اين قابهاي خاكستري بخواني، ولي در زمانه كنوني نسل سوم، چهارم و آيندگان ما بايد از حكايتها، سختيها، ملالتها، شكنجههايي كه دشمن غدار و ساواك بر سر ياوران و حافظان انقلاب آوردهاند بيشتر و بيشتر بدانند و بخوانند.
نسل جديد نيازمند آن است كه بداند خواهران و برادران انقلابي ما چه شبهايي را در زندانهاي ساواك و در سلولهاي تاريك، سرد و نمور انفرادي آن با هزاران درد و رنج به صبح رساندهاند و براي پيروزي انقلاب و براي آن كه همرزمان خود را لو ندهند چه شكنجهها را تحمل كردند و دم برنياوردند. نسل جديد وظيفه دارد در برابر اين همه سختيها،پيامآور جديد انقلاب به همه سرزمينهاي تحت سلطه بيگانگان باشد و براي اين پيامآوري بايد بداند كه كميته مشترك ضدخرابكاري ساواك شهرباني چه بر سر مادران و پدران ايمانياش آوردهاند!
نسل جوان امروز بايد بداند كه چه شيرزناني پا به پاي همسران خود با داشتن فرزندان زياد، براي دفاع از ميهن اسلامي و خروج بيگانگان از كشور در آن دوران خفقان و سياهي، همچون كوه استوار ايستادند و از شكنجه نهراسيدند و مقاومتر شدند و حتي پستهاي كليدي را برعهده گرفتند و چه جانانه نيز از پس مسئوليت خطير خود برآمدند و امروز جزو گوهرهاي ناب انقلاب، ياوران ديرينه خط امام و رهبري و سند زنده و گوياي خيانتهاي رژيم منحوس پهلوي هستند تا من و تو و همه يادمان باشد و بزرگترها يادشان نرود و نسل سوم و چهارم انقلاب بدانند، پيروزي انقلاب اسلامي ماحصل همين مقاومتها و سختيهاست و پيروزي انقلاب آسان به دست نيامده است كه امروز برخي بخواهند چوب حراج به پاي آن بزنند.
گزارشي كه در پيش رو داريد به مناسبت سي و پنجمين سالگرد پيروزي انقلاب اسلامي است و به سراغ ياران ديرينه انقلاب و امام و گوهرهاي ارزشمند انقلاب اسلامي رفتيم تا بشنويم آنچه از سختيها و مقاومتهايي را كه پشت قابهاي سياه و سفيد نهفته است. با ما باشيد در اين چند شماره گزارش.
مرور شكنجههاي ساواك دردناك است
عزتالله مطهري معروف به عزتشاهي از شمار مبارزاني است كه توانست در جريان رويارويي قهرآميز با رژيم شاه از زير ضربات مهلك ساواك و شكنجههاي زياد روحي و جسمي دوران بازجويي و زندان، جان مجروح و پردرد خود را به پيروزي انقلاب برساند.
وضعيت جسمياش خيلي مساعد نيست و يادآوري روزهاي سخت شكنجه و بازجويي برايش دشوار است. ناراحتي قلبياش خيلي اجازه نميدهد مصاحبه طولاني داشته باشيم. ولي با اصرار زياد ما قبول زحمت ميكند و فرصتي را براي گفتوگو ميگذارد.
از دوران كودكي و نوجواني و چگونگي ورود به عرصه سياست و مبارزات زمان شاه و فعاليتهاي چريكي و شكنجههاي زجرآورش برايمان ميگويد.
شنيدن بخش زيادي از تاريخ انقلاب از زبان يكي از فعالان و مبارزان آن دوران خيلي مهيج، شنيدني و البته بسيار هم دردناك است.

آقاي مطهري خاطراتش را اين طور آغاز ميكند: «سال 1325 در اوج فقر و تنگدستي خانواده به دنيا آمدم. شاخصترين تصويري كه از دوران نوجواني و جواني در ذهنم مانده سايه سنگين فقر و بيچارگي مردم خوانسار است. پدرم در آن دوران قاشقتراش بود و قاشقهاي چوبي درست ميكرد و ميفروخت. بعدها كه قاشقهاي نيكلي و رويي آمد پدرم بيكار شد و به ناچار به بنايي كه شغلي فصلي بود روي آورد. پدر و مادرم هر دو مريض بودند، برادر بزرگم در دكان نانوايي محل خمير گير بود، شرايط بد اقتصادي و ديدن شرايط موجود، شانههاي كوچكم را زيربار مسئوليت برد. از جارو كردن خانه تا نظافت طويله گرفته تا نگهداري بزها.»
به او ميگويم در آن دوران خفقان شما چگونه وارد دنياي سياست شديد و جرقههاي اوليه مبارزه از كجا زده شد؟ ميگويد:«مادرم شبها دير ميخوابيد و با آن حال ناخوشش و سواد كم كتابهاي خزائنالاشعار، امام حسين(ع) و حضرت عباس(ع) ميخواند و گريه ميكرد.
وقتي اشكهاي مادرم را ميديدم برايم جاي سؤال بود كه چرا اين كتابها را ميخواند و اشك ميريزد. او نيز سعي ميكرد به تناسب فهم كودكانهام پاسخ دهد. ميگفت: دشمنان امام حسين(ع) و حضرت علياصغر و علياكبر(ع) را مظلومانه شهيد كردند مادرم از روحانيون و ائمه اطهار(ع) و كارهاي خوب آنها و ظلم دشمنان زياد برايم گفت. آدمهاي بد از نظر او مثل شاه و ژاندارمها و سربازهاي شاه بودند و من خود بارها شاهد بودم كه وقتي ژاندارمها براي حل و فصل دعوايي بين دو نفر يا دو خانواده ميآمدند عادلانه رفتار نميكردند و طرف كسي را ميگرفتند كه وضع اقتصادي بهتري داشت.»وي كه نگاهش خيره به افقهاي دور دست دودو ميزند ميگويد:«به مدرسه مي رفتم و از بچه پولدارها خوشم نميآمد چون همه بين ما و آنها فرق ميگذاشتند. تا سال 1339 كلاس ششم را تمام كردم. خيلي به درس خواندن علاقه داشتم بنابراين براي ادامه تحصيل به تهران آمدم و نزد يكي از آشنايان رفتم. پس از آشنايي با محيط و اطراف و شهر تهران، در كار لوازمالتحرير و صحافي با حقوق روزي 25ريال در بازار مشغول به كار شدم. تا سال 1349 حول و حوش بازار بودم. بودن در محيط بازار براي من خيلي مغتنم بود و هر روز بيش از پيش وارد دنياي سياست شدم.
از او ميخواهم از فعاليتهاي سياسياش برايمان بگويد:«اولين فعاليتش را ورود در مؤتلفه و جلسات آنها و آشنايي با افرادي همچون حاجصادق اماني و شاهچراغي و سيدتقي خاموشي بيان ميكند.
مطهري فعاليتهاي سياسياش را در ابتدا محدود به توزيع عكسها و اعلاميههاي حضرت امام خميني ميداند و در ادامه به فعاليتهاي وسيعترش اشاره ميكند و ميگويد:«عمليات ال.عال، فعاليت با گروه حزبالله، ترور سرتيپ طاهري، انفجار بمب در هتل شاه عباس اصفهان، انفجار خيابان فردوسي، ترور شعبان بيمخ، ده انفجار در دهمين سالگرد انقلاب سفيد و خيلي فعاليتهاي ديگر كه مجال گفتن همه آنها نيست در پرونده بنده ثبت شده است.»

به او ميگويم درچه سالي دستگير شديد؟ ميگويد:«در اواخر تابستان 1351 يكي از دوستانم به نام حسين فرزانه دستگير شد او در بازجويي از خود ضعف نشان داد و آنچه كه ميدانست اعتراف كرد. اطلاعات او باعث دستگيري من شد.»
آقاي مطهري ميگويد: «ماموران با شگرد خاصي وارد خانه ما در كوچه رودابه پشت هنرستان حرفهاي بهبهاني شده و پس از شناسايي مرا غافلگير كردند تا آمدم به خودم بجنبم نقش زمين شدم. درهمان لحظه نفهميدم از كجا تيرخوردهام. چند شماره تلفني كه در جيبم داشتم درآوردم و خوردم كپسول سيانور را در دهانم گذاشتم و از آنجايي كه اسلحهام دست دوستم بود كاري نتوانستم بكنم و بيرمق بر زمين افتادم.
مامورين داد و بيداد كردند و پس از درگيري دوباره و تهديدات گلوله ديگري به سويم شليك شد و كف خيابان افتادم. دراين لحظه تنها كاري كه توانستم انجام دهم جويدن كپسول سيانور و خوردن آن بود. توان نداشتم. شهادتين گفتم و هيچ نفهميدم. نميدانم چند دقيقه گذشت ماموران شلنگ آبي را در دهانم فرو كرده بودند و آب باز ميكردند و من بالا ميآوردم. پس از دقايقي فقط سرم به زمين ميخورد و بيهوش ميشدم و داخل ماشين افتادم، چراغ قرمز راهنمايي را ديدم اينها آژير كشيدند و من دوباره از هوش رفتم... ساعت 10 شب وقتي چشم باز كردم خود را لخت روي تخت بيمارستان ديدم و لوله اكسيژن به دماغم و كيسه خون به دستم وصل بود...»
او از شكنجه شدنش از همان لحظه اول به هوش آمدن در بيمارستان ميگويد: «از اولين لحظات پس از به هوش آمدن و نماز خواندنم بود كه مامورين كتك زدن را در بيمارستان شهرباني شروع كردند.
نميتوانستند صبر كنند چون كسب اطلاعات در ساعات اوليه دستگيري براي آنها حياتي بوده با زدن سيلي و مشت شروع كردند و بعد نوبت به سوزاندن جاهاي مختلف بدن مثل كتف، ناف- بيني با آتش سيگار بود كمكم زدن با كابل، را هم شروع كردند. تا از زير زبانم حرف بكشند ولي موفق نميشدند.
آنها به اصطلاح خودشان به من غول بيشاخ و دم ميگفتند درحالي كه لوله اكسيژن داشتم بازهم با آتش سيگار و فندك كف پا و قسمتهاي حساس بدنم را ميسوزانند و وقتي دود و جلز و ولز قسمتي از بدنم درميآمد، آتش را به قسمت ديگري چسباندند. هرچه مرا شكنجه ميكردند من جسورتر ميشدم و بيشتر سر به سر آنها ميگذاشتم خودم را يك فرد بيسواد و عامي جلوه داده بودم كه هيچ كاري جز مقلد آقاي خميني بودن انجام ندادم.» قصد نداشتم با يادآوري آن دوران اين مبارزخستگي ناپذير را ناراحت كنم ولي نسل جوان انقلاب بايد واقعيتهاي نهفته و نگفته را بداند.

عزت شاهي در ادامه به تاريخچه تشكيل كميته مشترك ضد خرابكاري درسال 1352 اشاره ميكند و ميگويد: «زندان كميته مشترك ابتدا زيرزمين ساختمان شهرباني درميان توپخانه (امام خميني) بود. محلي قديمي با طاقهاي ضربي و فضايي تاريك و نمور و كم هوا يعني موزه عبرت فعلي در شرايطي مرا از بيمارستان به زندان كميته مشترك در زيرزمين ساختمان شهرباني بردند كه بدنم سراسر جراحت و پاي چپم تا كمر در گچ خيس بود هر وقت مرا براي بازجويي ميبردند مثل يك جنازه روي زمين ميكشيدند. هنگام بالا بردن از پلهها سرم از پلهاي به پله ديگر ميخورد. در مدت بازجويي يكي آب دهان به صورتم ميانداخت، ديگري آتش سيگار ميريخت، و آن ديگري آب دماغش را به روي من تخليه ميكرد.
بعداز دستگيري، وقتي مرا به بيمارستان بردند لباسهايم در اثر جراحات و زخمها خوني و كثيف بود كه همه را تكهتكه كرده و از تنم در آورده بودند، گاهي كه مرا به بازجويي ميبردند چون هيچ لباسي به تن نداشتم مرا به بازجويي ميبردند، مرا لخت و عور به روي زمين سرد مينشاندند و هرچه التماس ميكردم كه يك تكه كاغذ يا مقوايي بدهند بنشينم فايدهاي نداشت. در سلول به غير از يك پتو، يك كاسه سه كاره داشتم، آن كاسه هم ظرف غذا بود، هم ظرف آب، گاهي هم نميگذاشتند به دستشويي بروم از آن براي تخليه ادرار استفاده ميكردم. وقتي از آقاي مطهري ميخواهم بيشتر از سختيها بگويد، صورتش قرمز ميشود و فشار خونش بالا ميرود، سرش درد شديد ميگيرد و به قول خودش مخش سوت ميكشد و اصلا راضي به اين امر نيستم ولي تحمل ميكند و در ادامه ميگويد:«يكي ديگر از روشهاي شكنجه آويزان كردن به صورت وارونه و چرخاندن بود. دستبند زدن صليبي از همه شكنجهها غيرقابل تحملتر بود. آپولو هم يكي ديگر از شكنجههاي وحشتناك بود. من مدت 6 ماه در روي يكي از تختها به صورت صليب بسته بودم.»
موزه عبرت؛ عبرتي براي هميشه تاريخ
نسل جوان و جديد ما كه سختيهاي دوران انقلاب را نديده و بعضا از گوشه و كنار خاطراتي را خوانده يا شنيده الان وظيفه بسيار خطيري براي حفظ اين ارزشها و سختيها بر دوش دارد. واكاوي و چگونگي حفظ اين مشقتها را دكتر محمدرضا كرمي استاد دانشگاه كه خود نسل جديد انقلاب است اين طور برايمان تشريح ميكند.
«اگر در تاريخ 50 ساله كه به نهضت «روحالله» گذشت را از سال 42 تا 92 تورق كنيم، دراين فشارها، شكنجهها، اذيتها و بيشترين حجم ايستادگي را در انقلاب اسلامي ايران شاهديم، گرچه شايد اين سختيها در انقلابهاي بزرگ دنيا هم وجود داشته باشد ولي دراين حجم گسترده فقط در انقلاب اسلامي وجود دارد. جوانان ما اگر سري به موزه عبرت بزنند و خاطرات برادران بزرگوار را بشنوند و گوشهاي از سختيهاي آنها را ببينند. قطعا متوجه ميشوند اين انقلاب چگونه به دست آمده است.»